امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

پسرک شیرین زبونم

پریشب که پیشش خوابیده بودم تا خوابش ببره میگفت مامان.یه چیزی بگم!! .میگم بگو عزیزم.میگه پنکه کجاست؟! از وقتی رفتیم شمال عاشق پنکه سقفی شده اونروز به مامانیش که دراز کشیده بود میگفت مامانی بلند شو مامانی طفلی بلند شده نشسته.میگه نه بلند گنده شو (یعنی پاشو بایست)! امروز مامان نازش بهش گفت امیر حسین خوبی؟ میگه خوبم بد نیستم اونروز بابا علیرضا داشت ریشهاشو میزد.رفته موزن برقی من رو برداشته میکشه به صورتش میگه مامان منم ریش بزنم میگم تو هنوز بلد نیستی دماغتو تمیز کنی میخوای ریش بزنی؟ رفته دستمال آورده میکشه به دماغش میگه حالا بزنم؟! خلاصه که پسرکم: میگن آدم فقط یکبار عاشق میشه.اما ...
21 خرداد 1392

خاطرات جشن تولد دو سالگی

جشن تولد دوسالگیت روز جمعه بود.ماهم یه جشن خودمونی گرفتیم که واست خاطره بشه مامانی اینا.مامان ناز اینا.عمه.عمو.دایی مد(به قول خودت). که همه دو نفره هستن به غیر از دایی مد که دو نفر و نصفی هستن و یکماه دیگه سه نفره میشن ودایی علی و مامانبزرگ .جای مامان جون خیلی خالی بود که بخاطر درد دستشون نیومدن ولی لطف کرده بودن و هدیشون رو با خاله اینا فرستاده بودن. شب خیلی خوب و خاطره انگیزی شد.هم برای ما و هم برای تو عزیز دلم کلی هم همه زحمت کشیده بودن و واست هدیه آورده بودن که ما رو خجالت زده کرد و تو رو ذوق زده لباسهای مختلف.کتونی. کادوهای نقدی.اسباب بازیهای جورواجور مثل خرس و تفن...
12 خرداد 1392

دومین لمس بودنت مبارک دلبندم

تولد تو شیرینترین بهانه ایست که میتوان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست. ودر میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زندگی کرد. تولد تو معراج دستهای ماست. وقتی که عاشقانه آمدنت را شکر میگوییم.                                                       نمیدونی چقدر خوشحالم مامانی خودتم کلی شادی وقتی میپری تادستت به بادکنکای روی دیوار برسه. وقتی با شمعای کی...
10 خرداد 1392

آخرین خاطره از سال دوم زندگی

یه جورایی باورم نمیشه که چهار روز مونده به تموم شدن دومین سال زندگیت.حس میکنم خیلی بزرگ شدی.دیگه کاملا صحبت میکنی.همه چیز رو میفهمی.خوبی.بدی.ترس. ناراحتی.خوشحالی... هر وقت یه چیزی بهت میدیم که دوست داری میگی خوشحال میکنم(ذوق میکنم ). دستشویی رو کاملا یاد گرفتی که بگی.یکماهی میشه.درست یکماه هم هست که دیگه روی پاهام نمیخوابی.کنارت که دراز بکشم خودت میخوابی و من بعدش میبرمت تو تختت امشب که بر طبق عادت دستم رو گرفته بودی که بخوابی داشتم فکر میکردم که واقعا تو به من احتیاج داری که کنارت باشم یا من به تو؟! تو خواب مثل فرشته هایی گاهی نیم ساعت میشه که خوابیدی و من هنوز غرق لذت نگاه کردن...
7 خرداد 1392

روزتون مبارک پدر فداکارم.مرد مهربونم.و پسرک عزیزتر از جونم.

بیا به آرامش دوران کودکی.آن زمان که بلندترین نقطه ی زمین شانه های امن پدر بود...   پسرکم. یه روز نه چندان دور میفهمی که بابات چقدر واست زحمت کشیده. چقدر از خودش گذشته.و چطور ذره ذره آب شده فقط بخاطر اینکه تو ذره ای احساس ناراحتی نداشته باشی. یه روز میفهمی که تک تک اون موهای سپیدش بخاطر تک تک اون روزهاییه که فقط بخاطر تو چه سخت ازشون گذشته. بخاطر تو .خواسته هات.آیندت. اون روز میفهمی که حتی دلمشغولی و فکر به آینده ی جگر گوشه ی آدم هم میتونه ذره ذره پیرت کنه بدون اینکه بفهمی. بابای خوبم بخاطر تمام اون روزهایی که بخاطر من از دستشون دادی ازت ممنونم و تا ابد بهت مدیونم. باباجونیه ع...
3 خرداد 1392
1